سلمانشهر یکی از شهرهای استان مازندران در ایران است.
سلمانشهر با جمعیت ۱۳۵۰۰ نفر در ۲۰ درجه و ۵۱ دقیقه طول شرقی و ۴۱ درجه و ۳۶ دقیقه عرض شمالی واقع شده است و از نظر آخرین تقسیمات کشوری واقع در شهرستان عباسآباد و بخش سلمانشهر میباشد. سلمانشهر از شمال به دریای خزر واز جنوب به رشته کوه البرز از شرق به شهر کلارآباد واز غرب به شهر عباسآباد منتهی میگردد. مساحت این شهر بالغ بر۷۵۰ هکتار است و در فاصله ۱۹۴ کیلومتری غرب ساری مرکز استان و ۲۱۶ کیلومتری شمال شرقی تهران قرار دارد.
تاریخچه:
سلمانشهر نام جدیدی است که بعد از انقلاب اسلامی برای این شهر انتخاب شده است. در گذشته به این شهر ساقی کلایه گفته میشد و به دلیل وجود متلی به نام قو در این شهر آن را متل قو نیز میشناختند. سلمانشهر شهر جدیدی است که با شروع شهرک سازی در اوایل سال ۱۳۴۰ توسط جمشید جوانشیر تاسیس شد و در سال ۱۳۴۱ دارای شهرداری شد و نخستین شهردار این شهر خانم فیروزگر همسر آقای جمشید جوانشیر بود. اولین شهرک در این منطقه دریاگوشه نام داشت.
جاذبههای گردشگری:
مجاورت با دریای خزر و داشتن ساحل ماسهای مناسب در تمامی نواحی شمالی شهر ارتفاعات ییلاقی و جنگلی زیبا در دامنه کوه البرز در نواحی جنوبی شهر، فاصلهای اندک بین ساحل دریا و دامنه کوه، و نزدیکی غاری استثنایی به نام غار دانیال جذابیت این منطقه را دو چندان کرده است. در ایام تعطیلات جمعیت این شهر به ۲۰۰هزار نفر نیز افزایش مییابد.
بهترین مکان برای استفاده از ساحل دریا و امکانات آبی در این شهر پلاژ ساحلی عظیم زاده اس که وسعت خیلی زیادی داره یه قسمت کلا ساحل شنی برای شنا و بازی های ساحلی مثل فوتبال ساحلی و والیبال ساحلی و ساختن مجسمه های شنی
و یه قسمت هم برای تفریحات دریایی مثل : جت اسکی – قایق سواری – پاراسل – الاچیق و تخت برای استراحت – کافی شاپ و ……
آدرسش هم بلوار امام رضا – کوچه بعد از برج های قو و عظیم زاده رو برید داخل به پلاژ میرسید در ضمن پارکینگ هم داره
وقتی از بازی ها و تفریحات ساحلی و دریایی خسته شدید و یه جای بکر نیاز داشتید میتونید از جنگلهای سلمانشهر استفاده کنید جنگلهایی به غایت زیبا و هنری با درختهایی گوناگون و بلند و بعضی جاها آفتاب از روزنه های درختها برروی زمین می تابه جای خیلی قشنگیه
برای رفتن به این جنگل از خیابون دریا گوشه که روبروی برج های قو هست باید برید
خیابان یا بلوار دریا گوشه رو تا انتها برید تا به یه دو راهی میرسید – مسیر سمت چپ رو ادامه بدید تا به یه دو راهی دیگه باز هم به سمت چپ برید تا به جنگل برسید یه قسمت کوچیک هم باید از رودخونه رد بشید که عمقش زیاد نیست و راحت با ماشین رد میشد .
غار دانیال:
این غار در ۵ کیلومتریروستای دانیال قرار گرفته و جز عارهای ابی و رودخانه ای ایرانه ، از روستای دانیال تا این غار حدود نیم ساعت پیاده روی داره .
دهانه غار سنگیه و اب درون غار از چند چشمه نشات میگیره و به نوعی بهشت غار نوردان و دوستداران طبیعته
راه دسترسی هم از مرکز شهر متل قو – خیابان دریا گوشه – روستای چاری – روستای دانیال
چون راه دسترسی به این غار تا حدودی دشواره افراد کمی به این سمت میرن به این خاطر باید حتما مسائل ایمنی رو رعایت کنید ما با یکی از محلی ها که صحبت میکردیم میگفت تا به حال چندین نفر در درون غار یا در راه براشون حادثه پیش اومده پس خیلی مراقب باشید
سرگذشت خواندني اولين شهرک و متل ساحلي درياي خزر
متل قو:شهري که بود
خيلي از ما اين شهر کوچک ساحلي را ميشناسيم؛ بلکه چند تعطيلات را در آن سر کردهايم، آنجا ويلا داريم، يا دستکم از داخلش رد شدهايم. «سلمانشهر» فعلي و «متلقو»ي قديم، از معدود شهرهاي ساحل خزر است که درست در کنار دريا واقع شده و جاده اصلي کناره، از درون آن ميگذرد. اگر مدعي پيدا نشود، بلكه بشود گفت تنها شهر ساحلي! گرچه قدمت بناي اين شهر به گذشته چندان دوري نميرسد، اما با تاريخي پرماجرا همراه است که اگر کنجکاو باشيد و بخواهيد دربارهاش بدانيد، با فوجي از داستانهاي عجيب و حکايات افسانهوار مواجه خواهيد شد.در گزارش مفصلي که ميخوانيد، سعي شده براي اولين بار پرده از رويدادهايي برداشته شود که دست به دست هم دادند تا نقطهاي از ساحل درياي خزر را از گوشهاي پرت افتاده و خالي از جمعيت، به معروفترين شهر توريستي شمال ايران – بلکه معروفترين در کل کشور- بدل کنند. شهرتي که باعث ميشود در فصل تابستان يا هر تعطيلات، جمعيتي بيشمار به سمت اين شهر هجوم ببرند و متلقو تا حد انفجار پيش برود!اگر دقت کنيد در لابهلاي اين گزارش پاسخ سوالهايي مثل چرايي توجه عمومي مسافران به اين شهر کوچک، دلايل شهرت بيحد متلقو و اصلاً اهميت انتخاب اين سوژه براي پرونده اين شماره را خواهيد يافت.
ساقيکلايه، متلقو، سلمانشهر
آنها که براي اولين بار به متلقو پا ميگذارند، اگر حواسشان جمع باشد و از سيل جمعيتي که در اين شهر وول ميخورند سرگيجه نگيرند، يا قيمت وحشتناک اجاره ويلا و حتي کالاهاي معمولي هوش از سرشان نپراند؛ حتماً در ذهن خود با سوالات متعددي درگير ميشوند. مثل اينها: بالاخره اسم اين شهر چه است؟ همه ميگويند «متلقو»، ولي روي تابلوي ورودي شهر نوشته «سلمانشهر» و تازه ميگويند يک اسم ديگر هم دارد: «ساقيکلايه»!مورد توجهبرانگيز ديگر، آن خرابههاي باقيمانده از متل و خصوصاً رديف مجسمههاي سنگي طرح تختجمشيد است. چه کسي اينها را ساخته، و چرا؟ چرا آن متل مشهور پرت افتاده و کسي کاري نميکند؟ نه خرابش ميکنند و نه دوباره ميسازندش. اين شهرت از کجا سرچشمه ميگيرد؟ اينجا که يک شهر کوچک است با امکانات خيلي خيلي کم؛ ظاهراً فقط و فقط يک دريا دارد که بقيه شهرها هم دارند. پس چرا ملت براي آمدن به متلقو اينقدر ولع دارند؟ چرا قيمت زمين و ويلا اينجا اينطور سرسامآور است؟ ميگويند از قديم همينطور بوده؛ از چقدر قديم؟ و چرا؟بهترين راهنما و کسي که ميتواند پاسخ روشن و درستي به تمام اين سوالات بدهد، مرد افسانهاي اين شهر يعني «جمشيد جوانشير» است. او پايهگذار متلقو و صاحب تمام زمينهاي اين منطقه بوده. ولي متاسفانه حالا نيست تا به سوالات ما پاسخ بدهد؛ جوانشير مرده است…پاييز سال گذشته، در يک روز باراني خبري در شهر پيچيد که خيليها فکر کردند باز شايعه است. چندي پيش هم شنيده بودند که «ارباب» مرده است، اما اينبار کار خبر به تکذيب نرسيد. او وصيت کرده بود تا جسم رنجورش را در شهري که خودش ساخته بود به خاک بسپارند. اين شد که تمام شهر براي بدرود گفتن و تقدير از مردي که با زحمت فراوان اولين شهرک و متل ساحلي کناره خزر را ساخته بود، تعطيل شد.حالا چه کسي بايد به سوالات ما جواب بدهد؟ باز هم به يک نام ميرسيم: جمشيد جوانشير! سال ۱۳۸۰ يک انتشاراتي گمنام در تهران، کتابي را منتشر کرد شامل مجموعه يادداشتهاي اين مرد از وقايعنگاري به وجود آمدن متلقو، که نوشتناش ۷ سال طول کشيده بود. اين کتاب منبع اصلي تهيه گزارش ماست؛ هرچند به آن اکتفا نشده و علاوه بر بهروز کردن اطلاعات، بسياري از ديدهها و شنيدهها در خود شهر و در گفتگو با مردم محلي، سعي کرديم يک گزارش بيطرف و کامل ارائه کنيم.
قصه جوانشير:
«در سال ۱۳۰۳ در منزل پدري واقع در کوچه «شريعتمدار رشتي» خيابان صفيعليشاه در تهران متولد شدم. تحصيلات من از دبستان علميه در خيابان هدايت نزديک منزلمان شروع و در دبستان امير معزي و مدرسه صنعتي و دبيرستان فيروز بهرام و سال ششم کالج البرز ادامه يافت. تا اينکه با فوت پدرم، پس از دادن امتحان آخر سال، تحصيلات من هم به همان ختم شد.»پدر او در کار واردات و فروش ابزارآلات و ماشينهاي صنعتي سبک بود. جوانشير بزرگ هميشه سعي ميکرد پسرش را به کار وا دارد و هميشه کمترين پولي که به او ميداد در قبال کاري بود که برايش انجام ميداد. جمشيد جوانشير اين طرز تربيت خود و عادت به روبهرو شدن با کار و سختيها از کودکي را راز پيروزيهاي آيندهاش در زندگي ميدانست.اما بخوانيد از علاقه او به طبيعت، که در حقيقت همين نکته کليد آغاز داستان يک شهر تازه شد: «من از جواني دوستدار شديد طبيعت بودم و از تماشاي زيباييهاي آن لذت ميبردم.» او سپس از گردشهاي کوتاهش در تفرجگاههاي آن روزگار (شميرانات، هفتحوض، آبشار پسقلعه و…) و بعد دو سفر به خارج از تهران ياد ميکند، که يکي به اروميه بوده و دومي به شمال: «ديدن دريا و جنگلها و زمينهاي سرسبز با تمام طراوت و زيبايي و رنگآميزيهاي آن، من را خيلي تحت تاثير قرار داد و ميتوانم بگويم که همين سفر آغازي براي سفرهاي متعدد بعدي و تصميم من براي گرفتن باغ در شمال شد.»جمشيد فوت پدرش – در حالي که او هنوز به ۲۰ سالگي نرسيده بود- را مهمترين و بدترين اتفاق زندگي خود ميداند. اتفاقي که اولين ضربه آن ترک تحصيل و افتادن بار تامين هزينه زندگي خانواده بر دوش او بود. خوشبختانه داراييهاي بهجا مانده از پدر سرمايه خوبي براي او بود، ولي به اعتراف خودش عدم تجربه کافي باعث شد در آن سالها شکستهاي مالي ناگواري را متحمل شود. هرچند که روح ماجراجو و ريسکپذير او بارها به کمکش آمد و توانست هر طور شده گليم خود را از آب بيرون بکشد.
باغ مرکبات در شمال:
«آن روزها حتي هتل چالوس هم پلاژي نداشت و ما به نوشهر رفته و راهي به کنار دريا پيدا ميکرديم. به ندرت هم کسي در دريا به چشم ميخورد… همين سفرها هر بار من را بيشتر به اين منطقه علاقهمند کرده و يکي از دلايل اصلي قبول سرمايهگذاري براي گرفتن باغ در شمال بود.»در همين سفرها بود که شنيد: «يکي از مالکين «کلارآباد» شهسوار جنگلهاي مخروبه خود را براي تبديل به باغ مرکبات واگذار ميکند.» جوانشير ماجراجو گرچه هيچ اطلاعي از کشاورزي نداشت، ولي تصميم گرفت با دوستان شراکت کرده و با هم املاک مورد نظر را آباد کنند. برآوردي کردند و پس از ملاقات مالک، معامله انجام شد. غافل از اينکه هم هزينهها چندين برابر برآوردهاي آنان است و هم مورد ديگري که بعدها فهميدند و اصلاً کل قضيه را تحتالشعاع خود قرار داد.محدودهاي که آنها اجاره کردند «به معني واقعي جنگل مخروبه» بود، چون هر سال در فصل ذغالگيري قسمتهايي از آن به کساني اجاره داده ميشد تا با اجازه جنگلباني درختان پوسيده را قطع و به ذغال تبديل کنند. تنها ساکنان منطقه هم در دو آبادي کوچک و کمجمعيت اقامت داشتند، که با مرکز آغاز کار متل فاصله داشتند. آن وقتها «کلارآباد» فقط يک آبادي بزرگ به حساب ميآمد و جوانشير و گروهش براي خريد مايحتاج خود بايد به عباسآباد (به فاصله ۱۰ کيلومتري متل) ميرفتند.در عوض منطقه پر بود از پرندگان و خزندگان و گرگ و روباه و شغال و شوکا و خوک و خرس! البته براي جوانشير که تصميم گرفته بود در محل مستقر شده و انجام کار را شخصاً هدايت کند، جدال با پشههاي خطرناک و زالو و ساس و کنه و ديگر موجودات خونخوار هيچ بود. نگراني او از پيشرفت کار و موفقيت در انجام پروژهاش بود. در همان اوايل، يک بار که رفته بود به اهالي آباديهاي نزديک سر بزند، از يکيشان شنيد: «شما عقل حسابي نداريد که از تهران بلند شديد و آمديد در جايي که ناوارد و از شرايط آن بيخبر هستيد، ميخواهيد درخت بکاريد!»وقتي بود که هنوز در چادر ميخوابيد و تازه تنهايي و مشکلات فراوان کار شروع شده بود. هنوز داغ روياهاي زيبايي بود که با دوستان خود در ذهنشان بافته بودند؛ بايد چند سالي ميگذشت تا بفهمد حرف آن پيرمرد محلي چقدر به حقيقت نزديک است…
متل؛ از رويا تا اجرا:
کارها خوب پيش نميرفت و جوانشير از کارگرها راضي نبود. با اين حال موفق شد مشکل پاکسازي جنگل و مبارزه با علفهاي هرز سرسخت شمال را حل کند. هنوز خيلي مانده بود تا نهالهاي مرکبات کاشته شده، ثمر بدهند. در اين مدت گروهي که براي صيفيکاري آمده بودند شکست سختي خوردند و دست خالي به شهرشان برگشتند. تلاشهاي کاشت انواع محصولات و حتي پنبه هم بيفايده بود. البته قهرمان قصه ما اين اقدامات را دستگرمي کار اصلي خود ميدانست و هنوز با خيال خوش باغ مرکبات، غم به خود راه نميداد.موازي با رشد نهالها، اقدامات عمراني بسياري صورت گرفت و مثلاً کارخانه چوببري، موتور برق ۵۰ کيلو وات، کلبههايي براي استراحت کارگران و… به بهرهبرداري رسيدند. اما چه شد که کار آن آبادي نوپا به تاسيس متل کشيد؟ جوانشير شرح ميدهد: «وقتي ما شروع به کار کرديم، در شمال سه هتل خوب بود: در رامسر و چالوس و بابلسر، که در حقيقت نزديک به دريا بودند، نه در مجاورت آن. مشکل بزرگ آنها هم قيمت گرانشان بود که هم در قدرت مالي خانوادههاي متوسط نبود و هم اينکه خانوادههاي طبقات خاصي را راه ميدادند، يا دستکم با ديگران برخورد خوبي نميکردند… به فکر افتادم کاري کنم تا خانوادههاي متوسط، جوانان و حتي افراد مسن و بازنشسته با دريا و مزاياي آن آشنا شوند. امروزه گفتن «آشنا شدن با دريا» براي اغلب افراد بيمعني به نظر ميرسد، چون در فصل تابستان هرجا که راهي به دريا باشد عدهاي را ميبيني که در ساحل و آب مشغول تفريح و لذت هستند. اما وقتي من کار متل را شروع کردم، حتي در فصل دريا، از بابلسر تا رامسر به زحمت کساني را ميديديد که در دريا مشغول شنا باشند!»يک روز کنار دريا، چشم جوانشير به دستهاي قو ميافتد که داشتند شنا ميکردند و محو تماشاي «شکوه و زيبايي» اين پرندگان، ناگهان: «نميدانم چرا با ديدن آنها به فکر ساختن متل افتاده و تصميم گرفتم نام آن را هم «قو» بگذارم. نزديک ۵ ماه به عيد مانده بود و با خودم فکر ميکردم آيا ساختن متل و تهيه لوازم آن در اين مدت عملي است؟ به خودم گفتم: تو که ميخواهي از پشتکار موجها درس بگيري، اين يک مورد براي امتحان خودت بد نيست… من سفرهاي متعددي به آمريکا کرده و متلهاي زيادي ديده بودم که هيچکدام کنار دريا نبودند. فقط ميدانستم مشخصه اصلي متل اين است که مسافر ميتواند اتومبيل خود را کنار اطاق پارک کند!»مرد روياساز با همين اطلاعات کم درباره کاري که ميخواست بکند و دانش کمتر از فن ساختمانسازي، دست به کار شد و با هر زحمتي که بود موفق شد تا پيش از شروع سال نو يک سالن اجتماعات به مساحت ۲۲۰ متر، ۱۲ اتاق و دو ويلاي شيک بسازد. اجاره هر اتاق ۱۰ تومان و ويلاها را ۲۵ تومان تعيين کرد؛ نرخي که براي خانوادههاي متوسط مناسب بود. سال ۱۳۳۸ متلقو متولد شد.
گسترش متل و آبادي:
«عيد آمد. صبح روز عيد من با کارگران جلوي متل ايستاده و با هم صحبت ميکرديم: آيا کسي اين جا ميآيد و حاضر ميشود در اين اتاقها زندگي کند؟ساعت ۱۱ صبح بود که به من اطلاع دادند اطاقها پر و مسافر براي اجاره اتاق هست، که البته کاري نميشد کرد!»اين يک شروع عالي براي متل و آغازي بر شکل گرفتن يک آبادي بزرگ در اين منطقه بود؛ جايي که اولين متل ايران لقب گرفت و بعدها به مشهورترين شهر توريستي کشور بدل شد.«افتتاح متل سروصداي زيادي به راه انداخت و متلقو شهرت عجيبي پيدا کرد. طوري که کمکم به صورت يک گردشگاه عمومي در تمام فصول سال در آمد و بعد هم سروکله دستفروشها و مشاغل ديگر پيدا شد و روز به روز جمعيت بيشتر شد.»متلقو جمعهها خيلي شلوغ ميشد و مردم از شهرهاي دور و نزديک براي تماشا و گردش به اين نقطه ميآمدند. همين باعث شد يک جمعهبازار محلي در آنجا شکل بگيرد و با طرحهاي ابتکاري جوانشير، متلقو رفتهرفته حالت يک پاتوق بزرگ را به خود گرفت. مثلاً با آماده کردن يک زمين مناسب براي مسابقه، يک نوع کشتي محلي سنتي که فقط در جشنها و عروسيهاي بزرگ اجرا ميشد، به صورت هفتگي به راه افتاد. پهلوانان از شهرهاي مختلف به متل ميآمدند و کشتي ميگرفتند و جوانشير يک سکه طلا به برنده جايزه ميداد.اين مسابقات ديري نپاييد و به دليل هجوم افراد غريبه به محل و درگيريهاي ناگزير گاهو بيگاه، زود مجبور به تعطيلش شدند. اما ديگر ميدان اصلي شهر شکل گرفته بود و خياباني که امروز با نام «درياگوشه» شناخته ميشود، از ميدان تا نزديکاي دامنه کوههاي منطقه کشيده شده بود. با بالاتر رفتن آمار جمعيت هم فروشگاههايي در ميدان آبادي آغاز به کار کردند. جالب اينکه جوانشير براي گسترش آبادي خود، به مدت دو سال به هر خانواده که صاحب فرزندي ميشد، يک سکه طلا هديه ميکرد. اما با ازدياد برقآساي جمعيت، مجبور شد اين هديه را بيخيال شود! اما تا سالها پس از انقلاب هم رسم «عيد مبارک گفتن» به او توسط بچههاي شهر و گرفتن عيدي از جوانشير برقرار بود.يکي از دلبستگيهاي جوانشير زيورهايي بود که به پيکر معشوق خود – متلقو- ميافزود. از جمله اين افزودهها (که نمادهاي متل به حساب ميآمدند و تا سالها پس از تعطيلي هم در معرض ديد بودند)، بايد به اسکله ساحلي ۴۰ متري، دروازه فلزي و برج قو اشاره کرد. برج قو به ارتفاع ۴۰ متر، نزديک جاده بود و بالاي آن طرح زيباي يک قو (که آرم متل بود) از نئون نصب کرده بودند: «اين تابلو علاوه بر جنبه تبليغي، شبها خيلي قشنگ بود و از راه دور به چشم ميآمد.»جوانشير به دروازه فلزي ورودي شهر هم علاقه زيادي داشت، اما چيزي که هنوز هم مانده و نظر مسافران را به خود جلب ميکند، مجسههاي بتني حاشيه جاده است: «بر حسب اتفاق در متلقو با مردي برخورد کردم که واقعاً هنرمند بود و در ساختن مجسمه و قالبريزي غوغا ميکرد. با ديدن نمونههايي از کارهاي او به فکر افتادم که قسمتهايي از مجسمههاي تختجمشيد را کپي کرده و در مقابل متل بسازيم.»آن مرد مجسمهساز به شيراز رفته و از طرحهايي که نياز داشت اندازهگيري و عکاسي کرد. نتيجه کارش هم فوقالعاده از آب در آمد: «فکر ميکردم برخورد با اين مجموعه زيبا و تاريخي در جايي که هيچکس انتظارش را ندارد، براي همه جالب خواهد بود؛ که همينطور هم شد… بدبختانه در دوران انقلاب عده معدودي به خاطر اهداف فردي و به سرکردگي مردي که من منتهاي محبت را به او کرده بودم، به جان مجسمهها افتاده، تا جايي که ميتوانستند به آنها صدمه زده و تخريبشان کردند.»
مصيبت مرکبات!
داستان متلقو حاشيه زياد دارد؛ از ماجراهاي ورزشي مثل راه افتادن تيم فوتبال متل، تاسيس زورخانه (ورزش باستاني) و باشگاه کشتي گرفته تا بدگويي راديو باکو از جوانشير و اقداماتش در منطقه، داستان شهر شدناش بعد از سال ۴۲، تاسيس بانک، مدرسه، دبيرستان، درمانگاه و…اما انگار مهمترين نکته را فراموش کرديم: سرنوشت باغ مرکبات – که اصلاً بهانه جوانشير براي رفتن به شمال بود- چه شد؟! در اين باغ حدود ۱۴ هزار اصله نهال کاشته شده بود که بعد از گذشت چند سال، به مرحله ميوهدهي رسيدند. از سال ۱۳۴۰ مقدار ميوهها به اندازهاي بود که مصرف کارگران و خانوادههايشان را تامين کرد. جوانشير احساس ميکرد بالاخره زمان استفاده از سرمايهگذاري طولانياش فرا ميرسد: «هفت سال کار و کوشش شبانهروزي و تا کمر در گل فرو رفتن و با پاي زخمي بازگشتن… بيش از ۱۰ ميليون تومان هزينه کردن… همگي بزرگترين باغ مرکبات شمال را در آن زمان به وجود آورد. و در حالي که با يک دنيا شوق و اشتياق منتظر ديدن نتيجه کارم بودم، شد آنچه نبايد ميشد…»زمستان سال ۴۲ چنان برف سنگيني باريد که نه تنها در شمال کشور سابقه نداشت، بلکه تمام محصولات باغ را از بين برد و شاخههاي درختان را شکست. البته اين همه مصيبت نبود؛ ماجرا وقتي اسفناکتر شد که جوانشير به مرور زمان متوجه شد برخلاف اظهار نظر کارشناسان وزارت کشاورزي و بنگاه جنگلها، اين منطقه اصلاً به درد کاشت مرکبات نميخورد: «وقتي در صد هکتار جنگل حتي يک درخت بزرگ مرکبات وجود نداشته باشد، اين بهترين علامت براي نامساعد بودن محيط است.»چيزي که جمشيد شکستخورده دير متوجه آن شد و تازه حرف آن پيرمرد محلي را به ياد آورد که همان سال اول، او را از اين کار برحذر کرده بود!
اولين شهرک ساحلي
حالا ديگر فقط او مانده بود و متلقواش. شهر روز به روز بزرگتر ميشد و استقبال از متل بيشتر. اما طبق يادداشتهاي جوانشير، متل با وجود سرمايهگذاري بيشتر و گسترشي درخور، باز سود زيادي نداشت. تصميم گرفت براي رهايي از قرض و قولههايي که تمام اين سالها زير دينشان رفته بود، زمين باغ را تفکيک کرده و در آن ويلاسازي کند. با استقبال مردم از خريد ويلا در متلقو، خيال او از بازگرداندن پول مردم و وامها راحت شد.راستي، حالا ديگر شهر يک اسم مخصوص به خود داشت: ساقيکلايه. «ساقي» اسم دختر جوانشير و «کلايه» در زبان گيلکي به معناي محله است و شهرهاي زيادي در گيلان و مازندران با پسوند کلايه ديده ميشوند.
نکته جالب ديگر اينکه وقتي شهرداري ساقيکلايه و کلارآباد (به صورت اشتراکي) افتتاح شد، همسر جوانشير يعني بانو «پريمرز فيروزگر» به عنوان اولين شهردار زن ايران در اين پست قرار گرفت. اين سمت به هيچوجه تشريفاتي نبود و به تاييد اهالي قديمي، اين خانم زحمات بسياري براي اين شهر نوپا و پر دردسر کشيده است.در مورد دوران شکوه و سرخوشي متلقو زياد ميشود گفت؛ حضور هنرمندان مختلف در متل و ويلاهاي شهر، جشنها و برنامههاي پر سروصدا، فيلمهاي سينمايي که آن جا را لوکيشن کردند، و همينطور شهرت و شهرت بيشتر. اما اين دوران هم گذشت و با آغاز تغييرات سياسي- اجتماعي که همراه با انقلاب اسلامي تمام کشور را فرا گرفت، متلقو هم متاثر شد. يکي- دو سال پس از انقلاب، متل براي هميشه تعطيل و رفتهرفته به خرابهاي متروک تغيير شکل داد. هر روز عريانتر از ديروز شد و تقريباً اسکلتي از آن باقي ماند که علفهاي هرز از هر گوشه و اتاقش سر برآورده بودند. با استخري گنداب گرفته، چرخ و فلک شکسته، قطار بازي پرت افتاده و «سالن نپتون» که در قلب اين همه تاسيسات بود… آتش از همينجا زبانه کشيد. اوايل دهه هفتاد بود؛ يک شب سرد پاييزي که متلقو با آن همه چوب که در ساختش به کار رفته بود، يکجا سوخت و خاکستر شد. متل پيشتر و در زمان اوج کار خود هم آتش گرفته بود، اما هر بار شعلهها مهار شده بودند. مثل آن دفعه که سالن اصلي سوخت و مجبور شدند سالني ديگر بسازد؛ يکي بهتر؛ همين نپتون را که آن شب آخر، آتش از آن به تمام جسد متل مرده سرايت کرد.
نگيني از دل خاکسترها
جوانشير در خاطرات خود بارها از چنگاندازي و اذيت تيمسارها و قدرتمندان رژيم گذشته که به زمينهاي متلقو چشمطمع داشتند، ناليده است. او پس از انقلاب هم با مشکلاتي مواجه شد و براي ارائه توضيحاتي درباره چگونگي تصاحب زمينها و اموال خود به دادسرا فراخوانده شد و مدتي را هم در زندان سپري کرد. اما در سالهاي بعد بخشي از داراييهاي مصادره شدهاش به او بازگردانده شد.او در سالهاي آخر عمر هنوز هم به عمران و آبادي شهر خود (که حالا به نام «سلمانشهر» شناخته ميشود) فکر ميکرد و از اينکه ۶۰۰ متر زمين ساحلي زير خرابههاي متل قديمي قرار گرفته، ناراحت بود. در صفحات پاياني يادداشتهاي خود نوشته است: «در تمام استان مازندران اين تنها زميني است که در قلب شهر و کنار دريا وجود دارد. شايد کمتر کسي از ارزش آن که چون نگيني در کنار بحر خزر زير گرد و خاک زمان رفته و لگدمال ميشود، به معني واقعي آگاه باشد و نخواهد با ايجاد تاسيسات مناسب، چهره شهر و منطقه به صورتي باور نکردني تغيير يابد.»حالا يک تاجر بزرگ زمينهاي متل مخروبه را خريده و بعد از گذشت بيش از سه دهه متروک ماندن، قرار است «نگين» مثل ققنوسي از دل خاکسترهاي متلقو بيرون بيايد. بيشک با سامان گرفتن اين پروژه، روح جمشيد جوانشير مردي که متلقو را به دنيا آورد، آرام خواهد گرفت.
نوشته شده توسط امیر در 2017/01/30 - 15:25
روحش شاد باد و یادش گرامی
نوشته شده توسط بوکلت دانلود در 2019/03/31 - 09:15
جالب بود ! با سپاس از سایت خوب تان !
نوشته شده توسط کمالی در 2019/04/08 - 00:20
با تشکر از لطف شما دوست بزرگوار